ناموجود
در یک روز بهاری در پارک محلی، لیلا روی نیمکتی نشسته بود و کتابش را میخواند. نسیم خنک به آرامی میان موهایش میوزید و صدای پرندگان در اطرافش طنینانداز شده بود. اما چیزی که بیش از همه توجهش را جلب کرد، بویی خاص و دلنشین بود که به آرامی فضای اطرافش را پر کرد. آن عطر، عطر بو الگان وومن آرماف بود. بویی گلی و میوهای که حس شادابی و طراوت را به ارمغان میآورد.
با هر نفس، رایحهای جدید از میوههای زردآلو و سیب سبز در کنار شکوفههای نارنج و فریزیا، او را محاصره میکرد. این ترکیب شگفتانگیز، یادآور روزهای آفتابی و لحظات خوش کودکیاش بود. زمانی که در باغی پر از گلهای رنگارنگ بازی میکرد. دلش نمیخواست از این رویا بیدار شود.
لیلا با کنجکاوی به دور و برش نگاه کرد تا منبع این رایحه دلپذیر را پیدا کند. زنی که به آرامی از مقابلش عبور میکرد، همان عطری را استفاده کرده بود. لیلا نمیتوانست مقاومت کند و از زن پرسید: چه عطری استفاده میکنید؟ زن با لبخندی گفت: این عطر بو الگان وومن آرماف است. بویی از رنگها و احساسات.
این مکالمه کوتاه، روز لیلا را به بهترین شکل ممکن ساخت. او تصمیم گرفت به اولین فروشگاه عطر برود و این جادو را برای خودش بخرد. با هر نگاه به شیشه آن، لبخندی بر لبانش مینشست و خود را در میان باغهای گل و میوههای تازه تصور میکرد.
رایحه مگنولیا، رز و یاس در قلب عطر، حس لطافت و زنانگی را برایش به ارمغان میبرد. پایهی عسلی از مشک، وانیل و کهربا، پایداری و گرمای خاصی به این عطر میداد. این ترکیب جادویی باعث شد تا لیلا احساس کند که روزهای بهاری همیشه با اوست. احساس آرامشی که او را از این لحظه به بعد همراهی میکرد.
زمستان
بهار
تابستان
پاییز
روز
شب