ناموجود
روزی روزگاری در شهر زیبای شانزهلیزه، مردی به نام رضا زندگی میکرد. رضا همیشه به دنبال عطری بود که شخصیتش را به خوبی نمایان کند. یک روز، در یکی از سفرهایش به پاریس، به فروشگاه عطر ژان آرتس رفت. چشمانش به عطر سلطان من ژان آرتس افتاد.
وقتی شیشه را باز کرد و اولین اسپری را زد، بلافاصله بوی مرکبات تازه در هوا پیچید. این بو به مانند نسیمی تازه از باغی پر از درختان پرتقال بود. عطر سلطان من ژان آرتس با این شروع مرکباتی، انرژی و حرکتی جدید به او بخشید.
چند دقیقه بعد، رضا عطر گلهای زیبا را حس کرد. لیلیوم و رز با هم ترکیبی دلنشین ایجاد کرده بودند که در کنار لاوندر، حال و هوای آرامشبخشی به عطر اضافه میکرد. احساس میکرد در میان باغی پر از گلهای خوشبو قدم میزند، جایی که هر نسیم خاطرات خوبی را زنده نگه میدارد.
با گذر زمان، زمانی که به عمق عطر رسید، نتهای پایهای از چوب سدر و کهربا به او حسی از گرما و وقار بخشید. این ترکیب عمیق و مرموز از چوب و کهربا، به او اعتماد به نفسی خاص میداد. رایحهای که حس میکرد مانند لباسی گرم و ماندگار بر تن اوست.
رضا فهمید که عطر سلطان من ژان آرتس همان چیزیست که همیشه به دنبال آن بوده است. عطری که هر لایهاش داستانی را روایت میکند و همزمان اصالت و رمز و راز را نمایان میسازد. این عطر به او هویتی تازه داده بود و او با این ترکیب جادویی دیگر همان رضا نبود؛ او خود سلطان داستان زندگیاش شده بود.
عالی
خوب
معمولی
بد
افتضاح
دارمش
قبلاً داشتمش
میخوامش
زمستان
بهار
تابستان
پاییز
روز
شب
خیلی ضعیف
ضعیف
متوسط
قوی
خیلی قوی
ضعیف
متوسط
قوی
بسیار قوی