در دل شهری مدرن و پر از رنگهای متنوع، مردی بود که برای یافتن عطری خاص و منحصر به فرد، شهر را جستوجو میکرد. او نام این عطر جادویی را هزار و هفتصد و هفتاد و شش الشا شنیده بود. در خیالش، این عطر نمادی از گذشتههای دور و داستانهای کهن بود که در حال حاضر در زیبایی شهر بازتاب مییافت.
مرد به فروشگاههای مختلف سر زد. اما هیچ عطری او را راضی نمیکرد. تا این که در گوشهای دنج از یک بوتیک کوچک و خاص، بطری ساده و در عین حال شیکی نظرش را جلب کرد. عطری بود که بارها دربارهاش شنیده بود: عطر هزار و هفتصد و هفتاد و شش الشا. با اولین اسپری، رایحهای چرمی و گرم در فضا پیچید. حس دلنشین چرم، با سویههای چوبی و کهربایی درهم آمیخته بود و او را به دنیایی دیگر میبرد.
حس ناخواستهای از خاطرات، از زمانی که در جنگلهای بارانی قدم میزد و مهربانی خاک و خزه را حس میکرد، در او زنده شد. آکوردهای چرمی این عطر، نیازی به معرفی نداشتند. به وضوح برجسته و متمایز بودند. شگفتی بیشتری در پس هر لایه نهفته بود که فقط قلب عطر هزار و هفتصد و هفتاد و شش الشا میتوانست آشکار کند.
زمانی که با رضایت نگاهش را از عطر برمیداشت، اطرافیان به او نگاه میکردند و میپرسیدند که چه عطری استفاده میکند. هر بار با افتخار میگفت: هزار و هفتصد و هفتاد و شش الشا.
این عطر و بوی خاکی و دودی آن، نه تنها او، بلکه هرکسی که آن را حس میکرد را مست میکرد. داستان این عطر، داستان تمایز و کشف بود. و به راستی که هر بار بوی آن در فضا میپیچید، نویدبخش ماجرایی جدید و ناشناخته بود.
زمستان
بهار
تابستان
پاییز
روز
شب