ناموجود
روزی روزگاری، در یکی از روزهای زیبای تابستانی، مردی به نام آرمان تصمیم گرفت تا به رویداد مهمی در شهر برود. او با دقت به مجموعه عطرهای خود نگاهی انداخت. هر عطر داستانی داشت، اما آن روز میدانست که عطر آمبره او فرش بالدسارینی گزینهی بینظیری برایش خواهد بود.
هنگامی که بطری زیبا و شیک را برداشت، سرمای خنکی از آن به دست هایش منتقل شد. با اولین اسپری، ترکیبی از هندوانه، ترنج و ادویههای معطر فضای اتاق را پر کرد. این آغاز داستانی تازه بود که او را به دنیای خاطرات تابستانی برد.
آرمان به سمت در حرکت کرد، در حالی که از نت میانی عطر که شامل سیب، مریمگلی و برگ بنفشه بود، لذت میبرد. این ترکیب، حسی از تازگی و انرژی را برایش به ارمغان میآورد. رایحهای که به مرور زمان او را جذابتر و با اعتماد به نفستر میکرد.
در مسیر رسیدن به رویداد، نتهای پایانی شامل عنبر، چرم، چوب سندل و بلوط او را احاطه کردند. این رایحههای عمیق و گرم به او حس قدرت و استواری میدادند. او به این فکر بود که چطور یک عطر میتواند چنین تأثیر عمیقی بر احساس و رفتار آدمی بگذارد.
وقتی به مقصد رسید، نگاهها به سمتش چرخید. حضورش با هر قدمی که برمیداشت، حس میشد. عطر آمبره او فرش بالدسارینی نقش خود را به خوبی ایفا کرده بود. او میدانست که انتخاب درستی کرده است. این عطر، نه تنها رایحهای بود، بلکه تجربهای بود که هرگز فراموش نمیشد.
در پایان روز، آرمان به خانه بازگشت. لبخندی بر لب داشت و دلش قرص بود که عطر آمبره او فرش بالدسارینی جزئی جداییناپذیر از شخصیت او شده است. خاطرهای که با هر بار استفاده، به یادش میآید و لحظههای جدیدی را برایش میسازد.
عالی
خوب
معمولی
بد
افتضاح
دارمش
قبلاً داشتمش
میخوامش
زمستان
بهار
تابستان
پاییز
روز
شب
خیلی ضعیف
ضعیف
متوسط
قوی
خیلی قوی
ضعیف
متوسط
قوی
بسیار قوی