روزی روزگار دختری به نام لیلا بود که در کوچهپسکوچههای شهر بزرگ زندگی میکرد. او بیش از هر چیز به عطرها علاقه داشت. برایش عطر، فقط یک رایحه نبود؛ بلکه سفری به جهانهای ناشناخته و داستانهای ناگفته بود. در یک روز بارانی که خیابانها بوی تازگی گرفته بودند، لیلا خود را به مغازه کوچک عطرفروشی رساند.
با ورود به مغازه، چهره پیرمرد عطرفروش لبخند گرمی به او زد. لیلا بدون درنگ به سمت قفسهای رفت که عطرهای مختلفی را در خود جای داده بود. اما در میان همه آن عطرهای رنگارنگ، بطریای با طراحی لطیف و مجلل توجه او را جلب کرد: عطر بالقيس افنان.
نام این عطر برای او همچون راز و رمزهای کهن بود و او را به دنیایی فراسوی زمان و مکان برد. لحظهای چشمهایش را بست و در اولین باری که بوی عطر بالقيس افنان را استشمام کرد، در ذهنش تصویری از باغی پر از گلهای رنگارنگ نقش بست. بویی که گرمابخش روزهای سرد زندگیش بود.
این عطر همچون داستانی قدیمی، قصهای از زنانگی و ظرافت را روایت میکرد. لیلا به یاد مادربزرگش افتاد که همیشه میگفت، عطر خوب، شخصیتی ناب برایت خلق میکند. او با مداد ذهنش نقشی از این شخصیت در برابر خود دید.
او تصمیم گرفت عطر بالقيس افنان را بخرد و رازهای نهفته در این شیشه زیبا را در زندگیاش جاری کند. به محض بازگشت به خانه، چند قطره از این عطر را روی مچ دستش زد و حس کرد که اعتماد به نفسی جدید به او بخشیده میشود. رایحهای که هم آرامشبخش بود و هم انرژیبخش، به او حس سرزندگی و نشاط میداد.
از آن روز به بعد، عطر بالقيس افنان همسفر لحظات خاص او شد. لیلا احساس میکرد که این عطر نه تنها عطری برای زنان است، بلکه پیامآور شور و شوق زندگی است. و اینگونه بود که رایحه بالقيس افنان بخشی از داستان زندگی او شد.
عالی
خوب
معمولی
بد
افتضاح
دارمش
قبلاً داشتمش
میخوامش
زمستان
بهار
تابستان
پاییز
روز
شب
خیلی ضعیف
ضعیف
متوسط
قوی
خیلی قوی
ضعیف
متوسط
قوی
بسیار قوی