ناموجود
در یک روز پاییزی دلانگیز، زمانی که خورشید آرام آرام غروب میکرد، مهتاب و اشکان در یک کافه دنج نشسته بودند. هوا کمی سرد بود و بوی چای داغ و کیکهای تازه فضا را پر کرده بود. اشکان به مهتاب نگاه کرد و گفت: «این عطر باراکت آمبر او فرگرنس ورد که میخواستم بهت بدم رو امروز آوردم.»
مهتاب با خوشحالی بطری زیبا و شیشهای عطر را در دست گرفت. او عاشق عطرهای گرم و شرقی بود و باراکت آمبر او فرگرنس ورد درست همان چیزی بود که دنبالش میگشت. وقتی درب بطری را باز کرد، رایحهای گرم و دلنشین به مشامش رسید؛ حس شیرینی و گرمای کهربا و وانیل، او را به خاطرات شیرین گذشتهاش برد.
مهتاب گفت: «این عطر مثل یک داستان قدیمی است، پر از راز و زیبایی.» اشکان لبخندی زد و ادامه داد: «رایحه آغازینش لادن و پرتقال تلخ است، اما کمی بعد بنزوین سیام جایشان را در قلب عطر میگیرد. حالا بگو، چطور این همه زیبایی در یک قطره کوچک جا گرفته؟»
آنها با هم به صحبت هایشان ادامه دادند، در حالی که هر لحظه بیشتر جذب جادوی عطر باراکت آمبر او فرگرنس ورد میشدند. نتهای پایه که شامل کهربا، وانیل، دانه تونکا و سدر بودند، مثل یک سنفونی هماهنگ در زندگیشان نواخته میشد.
مهتاب نگاهی عمیق به اشکان انداخت و با لبخندی گفت: «این عطر آنقدر ماندگار است که هر بار استفادهاش، هر لحظهام را به سفر در خاطراتم میبرد.» و به این ترتیب، آنها روز دلنشین خود را با عطر باراکت آمبر او فرگرنس ورد بهیادماندنیتر کردند. این عطر برای آنها بیش از یک رایحه بود؛ پلی بود به سوی خاطرات و لحظات ناب زندگی.
زمستان
بهار
تابستان
پاییز
روز
شب