در خیابانهای سنگفرش شدهی یک شهر قدیمی، مردی با اعتماد به نفس و چشمانی مملو از آرزو، آرام قدم برمیداشت. عطر او بر قلب عابران حکایتی از جادو و زیبایی را مینگاشت. نام این عطر، عطر بازوکا الکساندریا فرگرنسز بود.
داستان او با لحظهای آغاز شد که تصمیم گرفت عطری متفاوت را انتخاب کند. این مرد به دنبال چیزی بود که شخصیت او را بازتاب دهد، عطری که همزمان بتواند درخشش و عمق او را نشان دهد. بازوکا را انتخاب کرد، چرا که این عطر تلفیقی از تضادها بود؛ هم خشن و هم ظریف، هم آراسته به رایحههای گرم و تند.
نخستین برخورد با عطر بازوکا الکساندریا فرگرنسز، با رایحهای از گریپفروت و ترنج آغاز شد. این نتها به او انرژی و شادابی بخشیدند، همچون طلوع خورشید بر فراز دریا. سپس، نتهای میانی با دارچین، پاپریکا و زعفران به قلب او رخنه کردند؛ گرم و دلپذیر همانند یک آغوش دوستانه.
اما این پایان کار نبود. در انتها، نتهای پایه با رایحهی تنباکو، چرم و خسخس بر پوست او به جا ماند. هر گام او همراه با این رایحهها، داستانی جدید برای رهگذران تعریف میکرد. از دیدن مردم که با کنجکاوی به او نگاه میکردند، لذت میبرد.
این عطر برای او بیش از یک انتخاب بود؛ او را به سفرهای ذهنی و حسی میبرد، به روزهایی که قرار بود بهترین خود را به نمایش بگذارد. هر بار که عطر بازوکا الکساندریا فرگرنسز را اسپری میکرد، نفس عمیقی میکشید و حس میکرد که میتواند قلههای زندگی را فتح کند.
در دنیایی که هر روزش یک چالش جدید است، عطر بازوکا الکساندریا فرگرنسز به او یادآوری میکرد که افسانهها همیشه از عطری آغاز میشوند که داستانی برای گفتن دارد. عطری که زندگیاش را تغییر داد و به او بالهایی برای پرواز بخشید.
زمستان
بهار
تابستان
پاییز
روز
شب