داستان در یک روز زیبای بهاری رخ میدهد. نسیم ملایم صبحگاهی با نغمه پرندگان در هم میآمیخت. لیلا، به باغ پربار خانهاش قدم گذاشت. امروز قرار بود به مهمانی دوستانهای برود و میخواست عطری جدید را امتحان کند. انتخاب او عطر سیریس اجمل بود، با آنکه به تازگی آمده بود، اما داستانهای شگفتانگیز بسیاری از آن شنیده بود.
با احساس طراوت و شادابی که از سیریس به او منتقل شد، لیلا حس کرد چیزی جز خاطرهای زیبا از این روز نمیتوانست برجا بگذارد. رایحه گیلاس تازه و دلپذیر به او انرژی بخشید و او را با نشاط به مهمانی فرستاد. بویی شیرین و میوهای بر پوست او پخش میشد که توجه همه را به سویش جلب کرد.
عطر سیریس اجمل با نتهای شیرین و میوهای خود، حال و هوای آرمانشهر زندهای را خلق کرد. این عطر، یک همراه وفادار برای روزهایی بود که به دنبال نشاط و سرزندگی هستیم. در حالی که برخی ممکن است بوی شبیه به آدامس را از این عطر بیابند، برای لیلا و طبعی که او داشت، این رایحه همچون نسیمی دلچسب بود. او دلش میخواست در طول بهار و فصلهای گرم دیگر از این عطر استفاده کند.
هر کسی که در مهمانی بود، به خاطر بوی خوش لیلا او را تشویق و تحسین کرد. اگرچه ممکن بود این عطر برای مجالس رسمی مناسب نباشد، اما هیچکس نتوانست جذابیت شگفتآورش را انکار کند. روز به زیبایی شب پیوست و لیلا با خاطرات خوش و عطری که بر پوستش باقی مانده بود، به خانه بازگشت. او میدانست که عطر سیریس اجمل بخشی از داستان زندگی او خواهد شد.
زمستان
بهار
تابستان
پاییز
روز
شب