در یک صبح دلنشین بهاری، آفتاب به آرامی بر باغ زیبایی در سنگناک میتابید. آقای هانری فرَپَن، با لبخندی دوستانه، چشمانتظار ورود پسرش برای تجربهای شیرین و مانا بود. ساعت نزدیک یازده صبح بود و سایههای درختان چوبی باغ، بوی خوشایند عطر چکمیت فَرَپَن را در فضا پخش کرده بود.
پسرک به محض رسیدن، کنار تخته شطرنج نشست و لبخندی از جنس شیطنت بر لب آورد. بازی آغاز شد. نسیم ملایم بوی مرکبات تازه، مانند ترنج و لیمو، را به مشام میرساند و آرامش را در دلها مینشاند. کارتامونِ عطر چکمیت فَرَپَن که همزمان با چای مخصوص آقای فرَپَن به مشام میرسید، یادآور روزهای گذشته و خاطرات بازیهای کودکانه بود.
با گذر زمان، نتهای میانی چرم و زنبق به آرامی خود را نشان دادند. هر مهره که بر روی تخته حرکت میکرد، رایحهای دیگر از عطر چکمیت فَرَپَن را به جریان میانداخت. زنبق و هلیوتروپ، مسیر را با عطری دلانگیز پر کرده بودند و لحظات بازی را برای هر دو فراموشنشدنی میکردند.
هر چند این بازی بیشتر از شکست دادن یکدیگر اهمیت داشت، ولی پدر و پسر هر دو تلاش میکردند لحظه کیش و مات را به تأخیر بیاندازند، تا این لحظات خاص و پیوند محبتآمیز بین آنها طولانیتر شود. در پایان روز، هر دو پدر و پسر با خاطرهای تازه و رایحهای خاص از عطر چکمیت فرَپَن به خانه بازمیگشتند؛ ذرات خاطرهای که همراه آنها همچنان در دلهایشان جاری بود.
عالی
خوب
معمولی
بد
افتضاح
دارمش
قبلاً داشتمش
میخوامش
زمستان
بهار
تابستان
پاییز
روز
شب
خیلی ضعیف
ضعیف
متوسط
قوی
خیلی قوی
ضعیف
متوسط
قوی
بسیار قوی