در یک روز زیبای بهاری، نسیم خنک صبحگاهی در پارک مرکزی شهر جریان داشت. رایحه گلهای تازه در هوا پیچیده بود و حس خوشایندی به ارمغان میآورد. سارا، با لباس آبی روشن خود، در حال گذر از میان درختان پرشکوفه بود. او هر روز صبح به این پارک میآید تا روز خود را با انرژی مثبت آغاز کند.
آن روز اما چیزی متفاوت بود. در جیب کیف دستیاش عطری بود که به تازگی هدیه گرفته بود: عطر چویس کریس آدامز. این عطر، ترکیبی از نتهای اولیهای از گل میخک و لیمو دارد که همانند نسیم تازهای، ذهن او را بیدار میکرد. با هر قدم، رایحهای از گلهای زنبق، یلانگ-یلانگ و بنفشه آبی او را احاطه میکرد و حسی از طراوت عشق به زندگی را درونش زنده میکرد.
سارا به حوضچه کوچکی در مرکز پارک رسید که آب زلال آن میان گلهای نیلوفر سفید جاری بود. او بر روی نیمکت چوبی کنار آن نشست و لحظهای آرامش گرفت. افکارش به گذشته برگشت، زمانی که برای اولین بار عطر چویس کریس آدامز را استفاده کرده بود و دیگر نمیتوانست بدون این عطر، روزهایش را بگذراند. حضور آرام مشک در نتهای پایه، به او احساسی از پیوند عمیق با طبیعت میداد.
با پایان گردش، سارا از جایش بلند شد و به سمت خروجی پارک حرکت کرد. او میدانست که این عطر بخشی از روزمرگیهایش شده است، عطری که نه تنها بوی خوشی به او میبخشد بلکه لحظاتی شیرین و به یادماندنی از زندگیاش را تداعی میکند. روزی دیگر از زندگیاش با عطر چویس کریس آدامز آغاز شده بود و او بهرهمند از لحظات ناب و بینظیری که این عطر به ارمغان میآورد، قدم به قدم با عشق به زندگیاش ادامه میداد.
زمستان
بهار
تابستان
پاییز
روز
شب