ناموجود
پگاه سرد زمستان بود که الناز از خواب بیدار شد. سردی هوا پوستش را نوازش میداد و خورشید کمکم از پشت کوههای بلند بیرون میآمد. او نگاهی به میز آرایشش انداخت و با لبخندی گرم به سمت شیشهی عطر محبوبش رفت. عطر هپی وایبز بث اند بادی ورکز بود. همان عطری که او را به یاد روزهای پرانرژی و روشن تابستان، و خوشحالیهای کوچک و بزرگی میانداخت که در طول سال برایش اتفاق میافتاد.
وقتی اولین پاف از این عطر را روی مچ دستش زد، نتهای مرکباتی و تازهای اطرافش پیچیدند. حس شادابی و طراوتی که بوییدن این عطر به او میداد، الناز را با خود به روزهای آفتابی و پر از انرژی برد. عطر هپی وایبز بث اند بادی ورکز با ترکیب خاص مرکباتیاش، او را به سفری در دنیای حسها برد. سفری که در آن نتهای میوهای و گلهای سفید با هم میرقصیدند و احساس سبکی و شادی خاصی را به او القا میکردند.
لباسهایش را پوشید و آماده شد تا به محل کار برود؛ اما حس بینظیر این عطر همچنان در هوا پیچیده بود. دوستانش در دفتر همیشه میگفتند که بویی که همیشه با الناز همراه است، آنها را هم شاداب میکند. و دلشان میخواست بدانند این عطر جادویی چیست که او را اینقدر سرزنده نشان میدهد.
الناز با لبخندی به دفتر رسید و همه چیز را آغاز کرد؛ روزی پر از هپی وایبز. این عطر به او یادآور میشد که زندگی پر از لحظات خوش است و هر روز میتواند مثل داستانی زیبا به یادگار بماند. او میدانست که این عطر همیشه همراهش است تا به او یادآوری کند که زیباییها، هرچند کوچک، همچنان قدرتمند هستند و قادرند روزی معمولی را به روزی خاص و خاطرهانگیز تبدیل کنند.
زمستان
بهار
تابستان
پاییز
روز
شب