ناموجود
در یک بعدازظهر بهاری، هنگامی که نسیم خنک و ملایمی در باغ گلهای سفید میوزید، یک خانم جوان به نام نغمه تصمیم گرفت راهی سفری درونی شود. او به دنبال عطری بود که حس زنده بودن و تازگی را به او القا کند. پس وارد بوتیکی محلی شد و از فروشنده خواست تا عطر مناسبی به او معرفی کند.
در میان تمامی عطرها، یک بطری با ظاهری ساده و شیک توجه نغمه را به خود جلب کرد: عطر جسیکا مککلینتوک. او کنجکاو شد و خواست تا رایحهاش را امتحان کند. همین که اولین قطره از این عطر بر روی پوست دستش نشست، انفجاری از حسهای ناب و تازه درون او ایجاد شد. ترکیبی از لیمو و یلانگ-یلانگ بلافاصله او را به یاد صبحهایی انداخت که در باغ قدم میزد.
در ادامه این عطر جوهرهی گلهای لیلی و یاسمین را به او هدیه داد. نغمه هر لحظه بیشتر در خیال به باغی سرشار از گلهای بهار نزدیکتر میشد. او ناگهان خود را در مراسم عروسیاش تصور کرد، جایی که این عطر میتوانست مکملی ایدهآل برای لباس سفید عروسش باشد.
پایان رایحه با نتهای مشک و چوبی، حسی از قدرت و اعتماد به نفس به نغمه داد. این ترکیب، رایحهای ماندگار و دلنشین به او بخشید. نغمه حس کرد که عطر جسیکا مککلینتوک همان چیزیست که به دنبالش بود. رایحهای که گرچه به نظر برخی ممکن است بیش از حد قدیمی باشد، اما برای او همچون نوایی آرامشبخش و بیزمان بود.
در حالی که بوتیک را ترک میکرد، دریافتی جدید از زیبایی و لطافت را با خود به همراه داشت. عطر جسیکا مککلینتوک نه تنها رایحهای برای پوست او بود، بلکه داستانی از حسها و خاطرات بود که در هر نفس اوج میگرفت. و اینچنین، نغمه با لبخندی که درخشش آن هیچگاه محو نمیشد، به خانه بازگشت.
زمستان
بهار
تابستان
پاییز
روز
شب