ناموجود
شب سردی در پاریس بود و آسمان شهر از باران زمستانی پوشیده شده بود. همهمهی خیابانهای قدیمی در دستان سرما فرو رفته بود. مارگریت، با شالی بافتنی و کلاه سیاهی که از مادربزرگش به جا مانده بود، به سمت بوتیکی کوچک در قلب شهر رفت. او به دنبال عطری بینظیر بود که روحش را تازه کند.
وقتی درب چوبی بوتیک را باز کرد، بویی شگفتانگیز به استقبالش آمد. همان لحظه فهمید که عطر لیدی مکبث آرت دکو پرفیومز چیزی فراتر از یک عطر معمولی است. لوگوی شیک آرت دکو پرفیومز روی بطری درخشید و او نتوانست چشم از آن بردارد.
مارگریت، به گفتههای فروشنده گوش داد. او از پیچیدگیهای نتهای عطر گفت؛ از بادام تلخ در ابتدا، به آغوش گرفته شدن توسط گلهای یلانگ-یلانگ و یاسمن، و در نهایت گرمای چوب صندل و مشک که در پسزمینه خودنمایی میکرد. هر نت مثل داستانی بود که به آرامی در گوش مارگریت زمزمه میشد.
او چشمانش را بست و بوی چوب و گل، پنجرهای به دنیایی دیگر باز کرد. یاد روزهای کودکی در باغ مادربزرگش افتاد، جایی که رایحه گلها با بوی خاک خیس مخلوط شده بود. این همان احساسی بود که او میخواست.
مارگریت لبخندی زد و عطر لیدی مکبث آرت دکو پرفیومز را انتخاب کرد. خوشحال از خریدش، به خیابان برگشت. باران هنوز میبارید، اما او حس کرد که باران پاریس هم به او لبخند میزند. عطری که همین چند دقیقه پیش در دستش بود، حالا چیزی بود که او را به مسیرهای جدید و ناآشنا دعوت میکرد. عطری که نه تنها ترکیبی از رایحههای دلپذیر، بلکه پلی به یادها و احساسات دوردست بود.
زمستان
بهار
تابستان
پاییز
روز
شب