در دل شهری شلوغ و پرهیاهو، زنی با اعتماد بهنفس در حال قدم زدن بود. او یک معمار بود و بهدنبال الهامگرفتن از زیبایی شهر، مسیر دفترش را طی میکرد. هرگاه بهدنبال انگیزه یا ایدهی نو میگشت، به طبیعت و حس زیباییهایی که در آن پنهان بود، متوسل میشد.
نامش نیلوفر بود و امروز صبح، حسی خاص او را فرا گرفته بود. او به سمت میز آرایشش رفت و به دنبال عطری میگشت که روزش را با طراوت آغاز کند. با نگاهی به قفسهاش، دستش به یک شیشه ظریف و زیبا رسید، عطر لویزا برونت رادیانس اون. نیلوفر همیشه معتقد بود که یک عطر خوب میتواند داستانی متفاوت را برای صاحبش روایت کند.
همانطور که عطر را روی مچ دستش پاشید، طعم برگهای بنفشه، گلابی و ترنج با لبخندی بر لبش همراه شد. این نتهای ابتدایی او را به باغی پرگل در دل بهار برد. با گذر زمان، رایحه گل زنبق، فریزیا و سوسن، فضای اطرافش را پر کرد و حسی از آرامش به نیلوفر بخشید. این لحظهها برای او از همیشه خاصتر شدند.
هر چند نیلوفر دلش نمیخواست از این دنیای خیالانگیز بیرون بیاید، اما نتهای پایانی مشک، کهربا و سدر او را با ملایمت به دل زندگی واقعی بازگرداند. عطر لویزا برونت رادیانس اون برای نیلوفر، پلی بود بین دنیای خیال و واقعیت.
او با انرژی مضاعف و انگیزهای تازه، راهی محل کار شد. نیلوفر میدانست روزی پر از خلاقیت در پیش دارد و قدرت جوانسازیاش را از این عطر زیبا گرفته است. این قدرت و اعتماد بهنفس پس از گذشت سالها از انتخاب لویزا برونت رادیانس اون به او بخشیده بود. هر بار که آن را میزد، همچنان احساس همان روز اول را تجربه میکرد. در این شهر شلوغ، عطر او داستانی دیگرگونه روایت میکرد.
زمستان
بهار
تابستان
پاییز
روز
شب