در یکی از شبهای فصل پاییز، نسیم خنکی میوزید و برگهای زرد و قهوهای زیر پا خش میکردند. نادر، گیج از شلوغی روزمره، تصمیم گرفت کمی از هیاهوی شهر فاصله بگیرد و به کافهای در حاشیه شهر برود. همانطور که وارد کافه شد، عطر آرامشبخش و دلنشینی او را در بر گرفت. این عطر آشنا بود، اما کجا پیشتر آن را حس کرده بود؟
این رایحه از جنس عطر مَگنیتود دانبابلیک بود؛ عطری که نادر مدتی پیش در یکی از فروشگاههای بزرگ دیده بود. او توانست بهخوبی بویی شیرین از یادبود عسل و تنباکوی گرم را در ذهن خود تداعی کند. به نظر میرسید این عطر، داستانی از شگفتی و تجربههای نو در خود داشت.
ناگهانی، رایحهای از سیب سرخ و تار و پود کهربایی، با قلبی از گل رز و نتهای چوبی به مشام میرسید. این ترکیب عجیب، هم نوید دنیای زنانه و هم مردانه را همزمان میداد. نادر با حس کنجکاوی، به سمت میز کناریاش نگاه کرد و با تعجب دید که زوجی با لبخندی آرام، از این عطر استفاده میکنند.
آنچه این عطر را خاص کرده بود، پایهای از مشک، چرم و عود هندی بود که حضوری کلاسیک اما در عین حال مدرن به آن میداد. هر بار که رایحهاش در فضای اطراف پخش میشد، گویی جادویی رخ داده است. در این لحظه، نادر تصمیم گرفت که او هم باید این تجربه رایحهای ناب را تجربه کند.
با گذشت چندین دقیقه، او زیربنای عطر مَگنیتود دانبابلیک را با همان حسی که در شروع تجربهاش بود بازپیدا کرد. این سفر بویایی نادر را به دنیایی از خیال و آرامش رهنمون شده بود، تار و پود لحظههایی که هرگز فراموش نخواهد شد. مگنیتود چیزی فراتر از یک عطر بود؛ سفری به دنیایی پر از زیبایی و شگفتی.
زمستان
بهار
تابستان
پاییز
روز
شب