ناموجود
در قلب شهر قدیمی، مغازهای کوچک و پنهان از دیدگان، مکانی بود که جادوییترین عطرها درونش آرام میگرفتند. در یک روز آرام و گرم تابستانی، زمانی که باد نسیم ملایمی بر کوچههای باریک شهر میوزید، زنی جوان به نام سارا وارد این مغازه شد. او به دنبال هدیهای خاص برای خودش میگشت، چیزی که حال و هوای تازهای به روزهایش ببخشد و احساس لطیفی از زندگی به همراه داشته باشد.
صاحب مغازه، پیرمردی با تجربه و دانا به نام استاد کریم، به آرامی به سوی سارا آمد. نگاهش بر روی قفسهها لغزید و سپس به عطر رامان رد عبدالصمد القرشی اشاره کرد. او با لحنی آرام و دلنشین گفت: این عطر، جواهری است از مجموعه پرینسس. رایحهای است که داستانهای قدیمی را در دلش جا داده است.
سارا شیشهای را که به رنگ قرمز و با جزئیات طلایی زیبا تزیین شده بود، در دستانش گرفت. اولین اسپری که بر روی پوستش نشست، رایحهای دلانگیز از بنفشه بر قلبش نشست. ترکیبی از نتهای پودری و کهربایی، همچون نغمهای آرامشبخش، او را به دنیایی از خاطرات ناب و لحظات گرانبها برد. نتهای مانداز مرکبات و ادویههای تازه و گلهای لطیف همچون رز، حس طراوت و نشاطی شیرین به ارمغان آوردند.
استاد کریم لبخندی زد و گفت: این عطر تطابق زیباییبین لحظات روزمره و ظرافت هنری است. رامان رد عبدالصمد القرشی، انتخاب زنان باوقار و جذاب است. هر بویی که در اطرافش پرسه میزند، یادآور لحظات شیرین زندگی است.
با جذب این قصه معطر، سارا با رضایت شیشه عطر را خرید و با لبخندی بر لب و قلبی شاد، از مغازه خارج شد. او عطر رامان رد عبدالصمد القرشی را به عنوان همراهی تازه در زندگیاش انتخاب کرد، همراهمی که هر بار بویش را استشمام میکرد، حس زیبای زنده بودن را در وجودش زنده میکرد.
زمستان
بهار
تابستان
پاییز
روز
شب