ناموجود
در یک غروب دلانگیز پاییزی، نسیمی خنک بر شهر وزیدن گرفته بود. آسمان به رنگ طلایی گرائیده و فضایی آرام و دلنشین را ایجاد کرده بود. میان این همه زیبایی، مردی با شخصیت و جنتلمن وارد کافهای در حاشیهی شهر شد. او نامش شهاب بود و همواره با عطر خاصی شناخته میشد که هالهای از جذابیت و ابهت پیرامونش ایجاد کرده بود.
عطر شیخ الشیوخ ال بتاش کانسپتس همان عطری بود که شهاب همیشه از آن استفاده میکرد. این عطر نماد مردی بود که همچون کوه استوار و همچون موج دریا پویایی داشت. رایحهی چوبی آن با ترکیبی از ادویههای گرم و نعناع هندی، حس ماجراجویی و قدرت را فعال میکرد. هرکس بوی این عطر را استشمام میکرد، گویی در جنگلی سرسبز و پر از ابهت گام برمیداشت.
شهاب، در حالی که به آرامی در کافه قدم میزد، نگاه دیگران را به خود جذب میکرد. همه مجذوب حالتی بودند که عطر شیخ الشیوخ ال بتاش کانسپتس به او بخشیده بود. این عطر که با نوتهای چوبی و تندی گرمایش دلربا بود، تصویری از مردی با اعتماد به نفس و همیشه آماده برای فتح قلههای جدید را در ذهن تداعی میکرد.
لحظاتی بعد، دوست قدیمیاش امیر به او پیوست. امیر همیشه دنبال رایحهای بود که بتواند با آن هویتی منحصر به فرد برای خود بسازد. اما بعد از دیدن تأثیری که عطر شیخ الشیوخ ال بتاش کانسپتس بر شهاب گذاشته بود، به این فکر فرو رفت که شاید وقت آن رسیده تا عطر دیگری را امتحان کند.
شهاب با لبخندی گرم و دست پاچه به او گفت: گاهی یک عطر قادر است قصهای را برایت روایت کند که تو برای دیگران نمیگویی. و در حالی که دوستان شب در کافه سپری کردند، احساس رضایت و آرامش در کنار عطر بینظیر شیخ الشیوخ ال بتاش کانسپتس بر فضای آنجا حاکم بود.
زمستان
بهار
تابستان
پاییز
روز
شب