ناموجود
در یک غروب بارانی پاییزی، وقتی نسیم خنک از لابهلای برگهای زرد و قرمز درختان میگذشت، علی در انتظار دیداری ویژه بود. او وقتی در آیینه نگاهی به خودش انداخت، احساس کرد چیزی کم است؛ چیزی که بتواند تمام حسی که درونش جریان داشت را مکمل کند. ناگهان به یاد عطر خاصی افتاد که چند روز پیش از دوستش هدیه گرفته بود؛ چیزی به نام عطر وایلدبلو نوآر بانانا ریپابلیک.
آن شب، علی تصمیم گرفت با استفاده از این عطر خاص، احساسی متفاوت ایجاد کند. در همان لحظهی اول که کمی از آن را بر روی پوستش اسپری کرد، ترکیبی از نتهای دریایی و ادویهای او را به عمق یادآوریهای مردانه و جسورانه کشاند. احساسی از هیجان و اعتماد به نفس با او همراه شد. وقتی رایحههای مشک و وتیور به مشامش رسید، قلبش با تپشی شدیدتر به تداوم این ماجرا فکر کرد. هر لحظهای که میگذشت، لایههای بیشتری از این عطر جذاب آشکار میشدند. رایحههای چرم، شکلات تلخ و جیر او را به عمق یک داستان پیچیده و غنی فرو بردند.
علی که بر روی نیمکتی در پارک نشسته بود و نسیم سردی صورتش را نوازش میداد، حس کرد که این عطر، همان چیزی است که شخصیت درونیاش را به تصویر میکشد؛ قدرتمند، پیچیده و در عین حال با ظرافت. عطر وایلدبلو نوآر بانانا ریپابلیک نهتنها یک رایحه، بلکه یک تجربه بود؛ تجربهای که به او اعتماد به نفس و جذابیت میبخشید.
در دیدار آن شب، علی با لبخندی عمیق و نگاهی پر از اعتماد به نفس منتظر ماند. عطر وایلدبلو نوآر بانانا ریپابلیک او را به مرکز صحنه برده بود؛ جایی که داستان او با هر قدم به اوج خود نزدیک میشد. با هر نفسی که میکشید، رایحهی عطر همچون قصهای آرام و دلنشین در فضا منتشر میشد و بر دل همگان مینشست.
زمستان
بهار
تابستان
پاییز
روز
شب